۱۳۹۳ دی ۱, دوشنبه

برف و امید

چون کوهی در البرز مرکزی
گاهی برف می بارد
گاهی افتاب می تازد
برف می بارد
برف آب می شود
سیر می شوم
تشنه می شوم
...
دائما اتفاق می افتد
 آن هم در همین زمستان
امیدم مانند همین برف و آب شدن در رفت و آمد است
برف می بارد
برف آب می شود
و دوباره برف می بارد


۱۳۹۳ آذر ۶, پنجشنبه

گنج در آسمان






































گنج در آسمان
بر زمین گنج میندوزید؛ جایی که بید و زنگ، زیان می رساند و دزدان نقب می زنند و سرقت می کنند. بلکه گنج خود را در آسمان بیندوزید، آنجا که بید و زنگ زیان نمی رساند و دزدان نقب نمی زنند و سرقت نمی کنند. زیرا هرجا گنج توست، دل تو نیز آنجا  خواهد بود.
...
هیچکس دو ارباب را خدمت نتواند کرد؛ زیرا یا از یکی نفرت خواهد داشت و به دیگری مهرخواهد ورزید، و یا سرسپرده یکی خواهد بود و دیگری را خوار خواهد شمرد.
نمی توانید هم بنده خدا باشید، هم بنده پول
عیسی مسیح
انجیل متی

۱۳۹۳ آبان ۸, پنجشنبه

دنیای کوچک

در جلسه ای نشسته بودیم و داشتیم صحبت می کردیم یکی از دوستان که تازه آشنا شدیم اسم یک دوست مشترک را آورد
خدای من دنیا چقدر کوچک می شود گاهی
ذوق دارد نه؟
بله ذوق دارد
دوباره و دوباره این اتفاق ها افتاد
یکبار دوستی گفت خب شماها آدم هایی هستید که فعال در عرصه ای هستید و این طبیعی است که تعداد فعالین کم است و همه همدیگرو می شناسید
دوستی دیگر گفت این غم انگیز هست
اینکه دنیا کوچک باشد, اینکه ما یه دور کوچک هستیم , اینکه نمی توانیم با آدمهای مختلف و متنوع آشنا بشویم, اینکه همه با یک دو رابط همدیگرو بشناسیم هیچ خوب نیست, دنیای کوچک غم انگیز است نه ذوق انگیز

۱۳۹۳ شهریور ۱۸, سه‌شنبه

زیر باران رفتن یا نرفتن


مید نایت این پاریس از نوستالژی صحبت می کند، از گذشته هایی که برای بعضی آنقدر شیرین است که دوست دارند به آن دوران بازگردند؛ دوستی دارم که می گوید کاش من در تهران قدیم زندگی می کردم، تهران با دروازه هایش با جاده شمیران اش با باغ هایش با عمارت های تاریخی و خیابان های سنگفرش...
در انتهای فیلم شخصیت اصلی داستان که مردی است نویسنده ( گیل) و دوست داشته به گذشته پاریس برگردد روبه آدریانا می کند و می گوید:
آدریانا اگه تو اینجا بمونی و اینجا تبدیل به زمان حالت بشه خیلی زود شروع می کنی به فکر کردن به این موضوع  که یک دوره دیگه دوران طلایی تو هستش  واین خاصیت زمان حاله
رضاتیت بخش نیست
چون زندگی رضایت بخش نیست 

مشخصا گیل پی برده که اشتباه فکر می کرده، شاید این بازگشت به عصر طلایی، جنبه ای از فرار داشته باشد، کارگردان اینجا در انتها قضاوتش را رو می کند، حرفش را می زند، حرفی که در ابتدا شخصیت دیگری از داستان زده بود، در واقع داستان چلنج بین این دو فکر بود، 
اوایل فیلم مردی( پائول)  که با همسر خود به این زوج برخورده و به ظاهر قبلا با هم دوست بودند می گوید:
این موضوع نوستالژیا یک جورایی انکار کردن هست، انکار کردن زمان حال زجر آوره,
 در ادامه می گوید:
 این یک تصور غلط هست که توش شخص فکر می کنه یک دوره زمانی متفاوت بهتر از زمانی هست که توش داره زندگی می کنه، این یک تصور اشتباه رمانتیک هست؛ آدمایی که زندگی کردن در زمان حال رو سخت می دونن انجام میدن.
این شاید خط اصلی داستان باشد، اما در نهایت از همان اوایل فیلم تنش بین زوج اصلی مبرهن است، آنقدر که کارگردان تلاش می کند به مسخره ترین شکل ممکن آنرا نشان دهد وقتی همسر گیل از زیر باران رفتن خوشش نمی آید و گیل مشتاق زیر باران رفتن است؛ در انتهای فیلم گیل زن فروشنده ای را که چند روز قبل به او برخورده،  پیدا می کند , باران می بارد و آنها زیر باران با هم قدم می زنند. گیل تعجب می کند که زن زیر باران رفتن را دوست دارد، 
کاش مشکل زیر باران رفتن یا نرفتن بود 
شاید اگر این سکانس آخر نبود، و همان ایده گذشه و آینده دنبال می شد، بهتر بود، گویی فیلم  و داستان به ساده گویی بلاهت آمیزی افتاده! 

۱۳۹۳ شهریور ۱۱, سه‌شنبه

عهدی با جانان

روزها و ساعت هاست دارم به این مشکل فکر می کنم
گاهی خود آزاری است از رنجی که می برم، و گاهی آبی می ریزم روی آتش تا آرام شوم
اما فکر دوباره امانم نمی دهد
امروز اما اتفاق جالبی در من افتاد
گویی انقلاب بود
یک دیالوگ به ذهنم آمد
من یک قدم به آن مرد نزدیک شدم اما او هیچ
سوالی که برایم ایجاد شد این بود، چرا یک قدم به او؟ چرا مثلا یک قدم به سمت آن بالایی بر نداشتم؟
چیزی از خودم بکنم، رها شوم، از تعلق ام فاصله بگیرم و به او نزدیک نشوم؟
امتحانش نه تنها ضرری ندارد که اگر جواب هم ندهد حداقل برای مدتی مفید است
عهدی بستم با جانان
با خودش
به جای اینکه به کس دیگری امید ببیندم یا به کس دیگری نزدیک شوم یا از کسی دیگر انتظار داشته باشم، فکر کردم بهتر است با خودش معامله کنم. یا می شود یا نمی شود. اگر شد که ادامه می دهم و اگر نشد هم چیزی نباخته ام،
امروز یکهو این حجم به من هجوم آورد، چرا که نه؟
عهد می بندم تا هم به خودم و هم به بالایی ثابت کنم چقدر بر سر خواسته ام ایستاده ام. حداقل پایبندی به این عهد به خودم ثابت می کند آخرین ایستادگی را و نهایتش را
تیری است، نمی گویم در تاریکی، ولی خب بگیر و نگیر دارد
ایمان یا مرا می سوزاند یا سرافراز می کند

۱۳۹۳ مرداد ۲۴, جمعه

اشیایی که سجده می کنند

 همیشه شنیده و دیده بودم که می گفتند تمامی نباتات و حیوانات به سپاس و شکرگذاری خداوند مشغول اند. هر کدام با صدایشان یا حرکتشان از خداوند تشکر می کنند.
 با وجود نشانه " الله خالق کل شی ء" ، به این فکر می کردم که شی را بیشتر معانی مخلوقات یا همه چیز به کار برده اند، برایم سوال بود چرا اشیا نباشد؟ چرا خداوند خالق اشیا نباشد؟ و خب این دوگانگی پیش می آمد که انسان خالق شی است یا خدا؟ اینکه فکر خلق شی از خدا به انسان رسیده دلیل موجهی نیست، حداقل برای من.
بعدها به این فکر کردم که خب خداوند اشیا را خلق کرده؟ آیا آنها زنده اند؟ چطور میشود مرده ای را خلق کرد و همچنان در مردگی بسر برد؟، همچنان که این سوال ها برایم زنده بود به این نکته از طریقی که یادم نیست رسیدم که بله چرا که نه، اشیا هم زنده اند، می میرند و زنده می شوند، ماهیت شان از بین می رود و ماهیتی دیگر می یابند،
تعریف از زندگی باید حرکت کردن، زنده بودن و مردن باشد، دو شرط آخر را اشیا دارند اما شرط اول را چه؟ خب شرط اول را هم دارد، مگر این گونه نیست که همه اشیا دارای مولکول هستند و اتم ها هسته دارند و نوترون و پروتون دارد؟ مگر این گونه نیست که تمام آنها در حرکت باشند و نسبت به گرمایش و سرمایش واکنش نشان می دهند؟ و وقتی ماده نابود می شود آنها شکل شان تغییر می یابد و به ماده ای دیگر بدل می شوند؟ خب زندگی اشیا در همان جاست در چرخش نوترون ها.
و خداوند از همین رو خالق اشیاست.
امروز اما نکته ای جالب دریافتم
در نشانه 48 نحل می فرماید
أَوَلَمْ يَرَوْا إِلَىٰ مَا خَلَقَ اللَّهُ مِنْ شَيْءٍ يَتَفَيَّأُ ظِلَالُهُ عَنِ الْيَمِينِ وَالشَّمَائِلِ سُجَّدًا لِلَّهِ وَهُمْ دَاخِرُونَ
آیا به مخلوقات و اشیا نمی نگرند که چگونه سایه های آنها به راست و چپ می گردند و برای خدا متواضعانه سجده می کنند؟

اکثر تفاسیر البته اشیایی که در این نشانه صحبت آن شده را همان طبیعت گرفته اند، دریا، کوه و.. سایر عناصر طبیعت. اما چرا همین اشیا اطراف ما، همین برج ها و ساختمان ها همین لیوان همین همه اشیایی که بالاخره نور بتابد چه مصنوعی چه طبیعی سایه دار می شوند چرا آنها نمادین و تمثیلی سجده نکنند؟ چرا نمی تواند چنین معنی داشته باشد؟ اشیایی که ذرات ریز و میکرونی آنها توسط رب آفریده شده در حال چرخش و زندگی هستند و پدیدآورنده جامدات و مایعات و گازها هستند، ذراتی که پدید آورنده برج ها و ریز ترین شی ها هستند چرا نمادین سجده نداشته باشند و شکر گذارش نباشند؟ موجودات فاقد شعوری که آفریده شد اند و با سایه شان به روی زمین می آیند و سجده می کنند.
اینگونه شاید خداوند مثال می آورد برای شکر گذاری و عدم تکبر و غرور انسانی که خدا به او شعور داده اما سرکشی می کند، نعمت بیشتر داده اما یادش می رود نه هستی اش که تمام داراییش از اوست.

۱۳۹۳ مرداد ۱۸, شنبه

تشکر

تشکر همیشه لازم نیست وقتی که به موفقیت می رسی یا رضایتمند میشی تشکر کنی
این متن صرفا یه تشکرنامه هست
به احتمال زیاد چون خودشون با اینجا آشنا نیستند نمی دونند از آنها تشکر کردم
نمیدانم فایده اش چیست اما می نویسم

جامعه ای که سرمایه اجتماعی کمی دارد و میزان اعتماد آدم ها به هم کم است
جامعه ای که آدم هایش به شدت فردگرا شده اند
جزیره جزیره
جدا جدا
بدترین نوع جامعه است، جامعه ای که آدم ها با هم نیستند بر هم اند، آدم هایی که برای بودن با هم ریسک نمی کنند، برای دیگری تلاش نمی کنند. بلکه فردیت و منفعت فردی حرف اول را می زند.
اینجا می خواهم از 4 نفر تشکر کنم که علارغم زندگی در چنین جامعه ای اما لباس پیوستگی پوشیدند، ریسک و خطرش را پذیرفتند، خطری که در چنین جامعه ای فردگرایی می تواند بد شدن و بد ماندن شود،
نمی دانم احتمالا خیلی بد نوشتم, شاید اگر شفاتف تر می توانستم حرف بزنم بهتر بود، اما غرض تشکر از رویا، احسان، مریم و مصطفی بود. والسلام

۱۳۹۳ مرداد ۱۲, یکشنبه

حق با کیست؟ صلح کجاست؟






 به تصاویر دو طرف آسیب دیده جنگ نگاه می کنم
چه طرف فلسطینی و چه طرف یهودی
چه مادر فلسطینی و چه مادر یهودی
تاثر برانگیز است
اما محل بحث نه این عکس هاست و نه کلیشه های رایج
خوبتر که نگاه می کنم امیدی در صلح نمی بینم
در واقع اگر خود را جای مادر سرباز یهودی بگذارم قضیه به این ترتیب است:
من در کشوری دموکراتیک زندگی می کنم، آنها در سرزمین ما هستند، ( هرچند که آن سرزمین از قبل نه کشوری به نام فلسطین بوده و نه اسرائیل، صرفا مجموعه ای از مسلمانان و بخش هایی کوچک از یهودیان و مسیحیان حداقل تا زمان عثمانی) آنها با ارسال موشک دست به اقدام تروریستی می زنند و این گونه که دولت می گوید ما برای دفاع و کشتن تروریست ها و حتی بیرون راندن آنها از سرزمین مان اقدام به دفاع ( حمله) نظامی می کنیم. در این راه سربازان ما کشته می شوند. صلحی در کار نیست, آنها فرزند مرا کشتند، آنها را اگر آزاد بگذارید می خواهند ما را بکشند, می خواهند سرزمین مان را اشغال کنند و.. برای همین دورشان دیوار کشیدیم...
در واقع با این شرایط که خون جواب خون را می دهد صلحی صورت نمی گیرد,
بغض ها و کینه های دو طرف انباشته می شود
و اتفاقا بهانه خوبی به افراط گرایان دو طرف می دهد
تا اینجا من با حماس و گروه های چندگانه نظامی که جدا جدا کار می کنند و البته همه زیر پوشش یک زیر مجموعه هستند به دلیل اینکه امید صلح را در سرزمین کم می کنند و به کینه طرف مقابل افزون می کنند مخالفم.
اما این مخالفت هم عادلانه نیست. مگر در انتفاضه اول و دوم  که جز پرتاب سنگ فلسطینی ها کار دیگری نمی کردند اتفاقی افتاده بود؟ کمی باید واقع بین بود، آن زمان که فلسطینی ها اقدام به جهاد نکرده بودند؛ کسی را هم با سنگ نکشته بودند، آیا اروپا و امریکا بیانیه ای بر علیه اسرائیل صادر کردند؟ آیا در شورای امنیت قطعنامه ای بر علیه اسرائیل صادر شد که به توقف جنگ و بمباران خاتمه دهد؟ خیر, بنابراین حرکت موشک پراکنی حماس در مقابل بمب های سنگین و توپخانه وسیع از زمین، هوا و دریا مثال آب پاچیدن عده ای با دست در مقابل آب پاچیدن با شلنگ پر فشار است
زمانی باید طرفی که با دست آب می پاچد را هم محکوم کرد که بدانیم اگر او آن کار را نمی کند می شود به آن کسی که با شلنگ آب پاچی می کند فشار آورد و او را ملزم کرد که کارش صدمه می زند و باید ترک عمل کند, وانگهی اینجا اسرائیل امتحان خود را پس داده، چه حماس موشک داشته باشد چه نداشته باشد چه تونل زیر زمینی داشته باشد چه نداشته باشد بهرحال عرصه بر فلسطین تنگ است،
با این تفاسیر نمی شود اقدام حماس را تایید کرد که خوب کاری می کند اما می شود به آنها حق داد که حداقل زمانی که با سنگ نمی توانستند نیش تری به طرف مقابل بزنند امروز با موشک های نه چندان کارآمد می زنند می شود به فلسطینی ها حق داد



۱۳۹۳ مرداد ۸, چهارشنبه

اشتباهی

آخرین باری که اون همه قرص رو قورت داده بودم، بر می گشت به 28 سال پیش، زمانی که فهمیدم سیامک توی جاده کشته شد، اون موقع توی خونه فقط من و سپیده باقی مونده بودیم، دوتایی مون خصوصا سپیده باور نمی کردیم که سیا تو جاده خوابش برده و رفته تو دره، حدسمون این بود که مثل سهراب، محمدرضا و نازنین اون رو هم کشتند.
قرار شد فی الفور از خونه بزنیم بیرون، چون اون خونه بهرحال دیگه لو می رفت، سپیده توصیه کرد فعلا جایی آفتابی نشو،خونه خودتون هم نرو، سعی کن یه جایی برا خودت دست و پا کنی، اصرارهام بی فایده بود اون منو با خودش نبرد، یه جوری باهام خداحافظی کرد انگار دیگه همدیگرو نمی بینیم، کمی بهش عادت کرده بودم، اون تجربه اش بیشتر از من بود، واقعا نمی دونستم از این به بعد چیکار باید بکنم، از هم جدا شدیم، تنها جایی که عقلم قد میداد خونه محبوب اینا بود، خیلی دوست داشتم برم خونه مادرجون، هم عمه اونجا بود هم مادرجون، ولی خب رفتنش ریسک بالایی داشت، سریع خودمو رسوندم دم مدرسه محبوب، اونقدر چشم دووندم تا محبوب رو دیدم، صداش کردم؛ مات و مبهوت بعد چند ماه منو دید.
محبوب سوای همبازی بودن دوران کودکی، منو هم دوست داشت، اونها حیاط بغلی مادرجون اینا می نشستند، پدر و مادرش همین یه دختر رو داشتند، زمانی که نوه های مادرجون می اومدن حیاط ، محبوب هم به جمع مون اضافه می شد، از اونجایی که سوای مهمونی ها من به مادرجون اینا سر می زدم بنابراین بیشتر با محبوب آشنا بودم و یه علقه ای بهش داشتم،
نمی تونستم براش جریان رو شرح بدم؛ بگم چه جوری جذب شدم، این چند ماه که همه نگران بودند کجا رفته بودم؟ چی می تونستم بگم؟ قبل اینکه برسم مدرسه تو مخم یه چیزایی رو سرهم بندی کرده بودم، بر فرض اگر راستشم می گفتم اون باورش نمی شد پسری که هنوز دندون عقلش در نیومده و مدرسه شو تموم نکرده قاطی این برنامه ها شده، در ثانی باور هم اگر می کرد از وحشت دست و پای خودشو گم می کرد و ممکن بود همه چیز رو خراب کنه
یادم نیست دقیق چی بهش گفتم فقط گفتم یه امشب رو می خوام بالا پشت بوم خونتون بخوابم البته بدون اینکه پدر و مادرت بفهمند، محبوب با کنجکاوی بالاخره قبول کرد یه جورایی ته دلشم خوشحال بود که تونسته بود تقاضا ی منو برطرف کنه، منم حسابی با چند تا ماچ سعی کردم دلشو بیشتر بدست بیارم  و از کنجکاوی بیرون بکشمش.
قبلش یه چیزایی خریده بودم تا از گرسنگی اون بالا دلم ضعف نره، توی کوله پشتی دو سه دست لباس و یه نمد و وسایل شخصی و صد البته چندتا قرص بود که به درد مواقع ضروری می خورد، نمد رو روی خرپشته پهن کردم و کوله رو گذاشتم زیر سرم، خب گفتم یک در صد اگه کسی اومد بالا نه من وحشت کنم نه اون، این بود که خر پشته رو انتخاب کردم برا خوابیدن،
محبوب چند بار بهم سر زده بود پیشونی اش رو بوسیدم و کمی قربون صدقه اش رفتم و گفتم عزیزم  نگران نباش، فردا می شینیم با هم بیشتر صحبت می کنیم، اگر بازم بالا بیای پدر مادرت شک می کنند، برو راحت بخواب.
راهی اش کردم و رفت، روی نمد دراز کشیدم و به ستاره ها نگاه می کردم اون موقع هم ستاره های آسمون رو می شد دید هم ستاره های زمین رو، اون موقع ستاره ها می درخشیدند، به سپیده فکر می کردم که الان کجاست؛ به خودم فکر می کردم که فردا رو چیکار کنم؟ یک هفته بعد رو چی؟ به اون خونه فکر می کردم که فقط منی که نوجوون بودم و سپیده یی که البته سنش دوبرابر من بود باقی مونده بودیم، شانسم آورده بودیم کسی بازدداشت نشده بود وگرنه عنقریب اون خونه لو می رفت، هرچی به سپیده گفتم برو سراغ سهیل رابط مون اما می گفت ممکنه اونم پیدا کرده باشند و دست ما کوتاهه.
اون شب با این فکرا خوابیدم، ساعت مچی نداشتم ولی فکر کنم دم دمای اذون بود چون وقتی نمد رو گذاشتم تو کوله و خرپشته رو ترک کردم اذون شده بود، با صدای بلند مامورها از خواب بیدار شدم، اولش فکر کردم لو رفتم، خوبتر که گوشمو تیز کردم فهمیدم ریختن خونه مادر بزرگ, عمه پروین بیچاره جیغ می کشید و مادر جون صداش در نمی اومد، فکر کنم کپ کرده بود، از خرپشته اومدم پایین و سرمو از بالا پشت بوم دولا کردم رو خونه مادرجون اینا، از اونجایی که مادرجون و عمه اومده بودن دم تراس می تونستم یکم ببینمشون, عمه دیگه گریه می کرد مادرجون با چادر سفیذش بغلش کرده بود و ماموره عربده می زد کجاست، کدوم گوری قایمش کردین؟
اون شب چیزایی دیدم که ماقبل این فقط شنفته بودم، یه بار سیاووش که اومده بود خونه، برای ما تعریف می کرد که چطور گیتی رو مجبور به اعتراف گرفتن کردنداونم جلوی دخترش، اینکه چطور مراد و یعقوب رو کشان کشان روی موزاییک های حیاط خونه جلو پدر مادرش می کشیدند و با چکمه به شیکمش لگد می زدند.
کم کم چراغ همسایه ها من جمله محبوب اینا روشن شد، اون سرو صدا دیو رو هم از خواب بیدار می کرد، حدس زدم محبوب بفهمه دلش هری می ریزه پایین و ممکنه بند رو آب بده، گفتم دیر یا زود بالا می آد یا بالا می آن، سریع برگشتم رو خرپشته و نمد رو جمع کردم گذاشتم تو کوله و آروم بدون اینکه بپرم پاهامو آویزون کردم و دستامو ستون کردم و بدنم رو کشیدم به دیوار خرپشته تا بیفتم بالا پشت بوم بغلی، برگشتم هنوز دستام آویزون بود، آروم افتادم، دستام خراش پیدا کرده بود به دیوار، با قدم های تند اما بدون اینکه بدوم می رفتم تا چند پشت بوم و خونه رو رد کنم، من می رفتم اشک هایم سرازیر می شد و تنم غرق در عرق بود، دیگه سوزش ساعدم رو حس نمی کردم، صدای اذان مسجد رسول الله توی گوشم بود و آروم آروم گریه می کردم
بالاخره بعد اینکه حس کردم چندتا خونه رو رد کردم و اونجا باید امن باشه، رفتم رو خرپشته دراز کشیدم تا علی الطلوع .
اون قرص ها مال الان نبود، مال شرایط بحران بود مال وقتی بود که با مامورها رودررو شیم؛ اما من که رودررو نشده بودم من فرار کرده بودم، مال بحران نبود ولی وضعیتی که داشتم چی بود مگه؟ به این فکر می کردم چه جوری لو رفتم، نکنه سپیده رو هم گرفتن؟ نکنه کسی ردی گرفته ازم؟ هی به خودم لعنت می فرستادم و هی به محبوب و مادرجون و عمه و بابا مامان فکر می کردم، چه آبرو ریزی، اونقدر تهی شده بودم که قرصها رو انداختم بالا
بعدها فهمیدم اون قرص ها رو اشتباهی مریم به سپیده داده بود و بیشتر قرص خواب بود نمی دونم الان یادم نیست ولی نزدیک یک روز همونجا خوابیدم.

حالا بعد این همه سال دوباره استیصال سراغم آمده، نمی دانم قرص هایی که قرار بود مریم به سپیده بدهد را بخورم یا همان قرص های اشتباهی که روی خرپشته صمد آقا خوردم و به فراموشی فرو رفتم.

۱۳۹۳ مرداد ۳, جمعه

رحمت دو گانه عذاب یگانه

جایی می خواندم در قرآن نوشته بود
عذابم برای آنها که مستحق هستند
و رحمت شامل همه چیز
و رحمت خاص برای پرهیزگاران

جالب بود برایم,
اول اینکه عذاب مستحق آن کسی است که قوانینش آمده, بدی کرده ظلم کرده در حق حق الناس اجحاف کرده و...
دوم اینکه دو نوع رحمت دارد, عام و خاص؛ یعنی در مقابل یک عذابی که وجود دارد دو رحمت می بخشد
عام که شامل همه چیز و همه کس می شود
و خاص که شامل پرهیزگار است, کسی که پرهیز کرده از بدی؛ زشتی ...

اینکه رحمتش عمومیت دارد و حتی به آنی که عذاب مستحقش است هم میرسد نشان دنده همان رحمانیتش هست.
و آن خاصی که گفته احتمالا نه در این دنیا و احتمالا ملموس شدنی و دیده شدنی نیست
---
سابقه این آیه به گفتگوی موسی و خدا بر می گردد جایی که موسی به خدا می گوید ما را ببخش و خدا رد جواب چنین می گوید
نشانه 156 اعراف

۱۳۹۳ تیر ۳۰, دوشنبه

زمانی برای چیدن

یک چیزی برای ماندن، زنده ماندن , زندگی باید باشد که آدم باشد و بماند
یک زمانی هست شغل خوب پول خوب تحصیلات خوب باعث می شود آدم بماند
یا دست کم انگیزه برای زندگی داشته باشد
گاه هم فرد مورد علاقه

------
یک زمانی برایم عکاسی کردن، تفریح، کوه،؛ وبلاگ نویسی، حضور در شبکه های اجتماعی مرا از روزمرگی بیرون می کشید ، انرژی می داد، به زندگی امیدوارم می کرد
کمی بعدتر همه اینها جای خود را به یک فعالیت اجتماعی داد, آنچنان جذبش شده بودم و فرو رفته بودم که تاثیرات عمیقی بر شخصیتم گذاشت, همه چیز خوب پیش می رفت, توانسته بودم تاثیرات بر آن مجموعه بگذارم و ده برابرش هم تاثیرات بپذیرم, هنوز یادگاری های خوبی از آنجا و ایده هایش در شخصیتم هست, و خواهد ماند
یادم است می گفتم اگر... نباشد زندگی برایم معنا ندارد می روم و می روم تا اثر بگذارم
کمی بعد تر اثر گذاری کلا شد مانیفست زندگی
آدمی که اثر نگذارد، اثر نیک , ردپا نگذارد یا آدم نیست یا زندگی نمی کند. 

حالا کمی فاصله گرفتم به عقب تر نگاه می کنم به حال نگاه می کنم, آنجا آباد شده, آبادتر از گذشته, ما به هدف اولیه مان رسیدیم, می خواستیم دیده شود پر رنگ شود بولد شود  و شد, حالا دیگر شاید وقت کوچ رسیده باشد
آرام آرام شروع به کوچیدن کردم, دیگر حالا حداقل رفتن به آنجا برایم اهمیت ندارد, خودش آدمهایش و اهدافش را دوست دارم ولی وقت رفتن فرا رسیده بود

حالا به نوسازی خودم رو آوردم, این متن ها را یادگار می نویسم برای بعد, برای آینده که بودم و چه شدم و چه چیز می خواهم بشوم, موفق می شوم یا نه؟ نمی دانم
فاصله که گرفتم به فکر جدیدی رسیدم, ایده ای نو در ذهنم آمد, راه همان راه هست, همان فعالیت اجتماعی به گونه ای دیگر, دوست دارم با فقر مبارزه کنم و آموزش می تواند یاری رسان باشد,
آنقدر ایده را پروار کردم که خودم لذت بردم, به خودم می گفتم شاید به اندازه کافی در این سالها تجربه کسب کردم, حالا وقتش است به قول آقا هدی میوه ها را چید, 
از اینجا می خواهم به پیش بروم, و این دوباره دارد به من کمک می کند که انگیزه زندگی شود, انگیزه زنده ماندن
آدمی باید نو به نو انگیزه بسازد برای زندگی وگرنه زود فرتوت می شود
این میانه کس, خانواده دلیل خوبی برای زندگی نیست, یعنی به نظرم هیچ وقت شاید نشود, از منظر دیندارانه هم نگاه کنیم می گوید دل بر خدا ببند, هخرچند خییل سخت و پیچیده است که آدم دل به آدمیزاد نبندد اما خب درستش همین است, راه هایی که انسان می گزیند آرمان هایی که او انتخاب می کند بهترین راه برای امید زنده ماندن است 
گفتم وقت رفتن زود فرا خواهد رسید, باید سراغ میوه ها رفت چید و در صندوق گذاشت
گفتم زمان آن چنانی برایم نمانده باید ثمره ای داشت, رد پایی روی شن زار به جا گذاشت و رفت
امیدوارم آنقدر زمان برای چیدن داشته باشم 

۱۳۹۳ تیر ۱۵, یکشنبه

چرا فرمانده شکست خورد؟

تو آخرین بازمانده قدرتمدار از اون جنگ هستی, فرمانده چرا شکست خورد؟
اون سال جنگ عجیبی رخ داد, معمولا فرمانده درگیر جنگهایی می شد که موازنه قدرت وجود داشته باشه و حداقل احتمال پیروزی باشه
خب یعنی تو اون جنگ هیچ احتمال پیروزی نبود؟
چرا بود منتها خود فرمانده ترسیده بود, معتقد بود شانس پیروزی کم هست
ادامه بده
فرمانده وقتی به این نتیجه رسید دو استراتژی تعریف کرد, استراتژی برای پیروزی استراتژی برا شکست
شکست؟
بله
یعنی قبل از اینکه وارد میدون بشه به فکر شکست بود؟
می خواست که خودشو آماده کنه, که اگر لشگر شکست بخوره چه می تواند بکند و چطور جان سالم به در ببره
متوجه شدم؛
براساس استراتژی پیروز تاکتیک هایی رو در نظر گرفت و براساس استراتژی شکست هم تاکتیک هایی برای برون رفت از شرایط
خب این دور اندیشی که خوبه مشکل کجا بود به نظرت؟
وقتی فرمانده فکر و تمرکز خودشو تقسیم میکنه به دو استراتژی, یعنی زمانی که می تونسته به فکر تاکتیک های بهتر برای پیروزی باشه رو از دست داده و به جاش توی فکرش به فکر شکست بوده, وقتی فرماندهی فکر عدم پیروزی به مغزش بیاد یعنی مغز خودشو آماده اون می کنه؛ و وقتی آماده اون می کنه دیگه شکست اونقدرا هم براش هولناک نیست, در واقع بذار بهتر بهت بگم, وقتی تو دنبال فرار باشی اونقدر نمی جنگی, وقتی تو به فکر اینکه چطور خودت و یارانت جون سالم به در ببرند و با حداقل هزینه تلفات جنگ رو به پایان ببری دیگه فکر پیروزی نداری, برات شکست تابو نیست, یه فرمانده فقط باید به فکر پیروزی باشه، فقط باید روی تاکتیک های پیروزی تمرکز کنه, و روحیه خودشو و سربازاشو اونقدر بالا ببره که اونها هم تمام فکر و ذکرشون موفقیت باشه ، ایمان برای برد
می فهمم چی میگی, اما چرا اسم اینو دوراندیشی نمیذاری؟ قبول که باید فکر و وقتشو به پیروزی و چگونه برنده شدن قرار می داد اما اینکه چطور از مهلکه جون سالم به در ببری و اینکه ممکن اتفاق هایی بیفته که غافلگیر کنه ، اون موقع چرا آدم نباید یه طرحی برای بیرون اومدن از اون شرایط نداشته باشه؟
می رسیم به اون سوال اولت, احتمال بردی وجود داشت؟ گفتم فرمانده تو جنگ هایی شرکت می کرد که احتمال برد داشت بنابراین احتمال بود، هرچند ضعیف اما بود، اشکال فرمانده اونجا بود که روحیه خودش و مغز خودش رو آماده شکست قرار داده بود

۱۳۹۳ تیر ۱۲, پنجشنبه

عاشقی کردن

اندیشه درباره ی گذشته خوب است
کجا بودم کجا هستم
اطرافیان مرا به کجا رساندند و چه کردند
حالا که دارم به گذشته یک سال پیش دو سال پیش و بیشتر فکر می کنم می بینم با چه انسان هایی روبرو بودم
چه دوستانی داشتم

خدایش بیامرزد هدی صابر را که می گفت، تو آمدی به این دنیا که رد پا بگذاری و بروی
اثر برجا بگذاری و بروی
و شاید این باشد وظیفه انسان در این دنیا, رد پا گذاشتن و رفتن

پیشتر نوشتم که بین بیننده بودن و بازیگر بودن, بین نگاه کردن به سازه و ساختن دومی را انتخاب کرده ام و می کنم
در این دنیا با بسیار آدم های پر مدعا روبروییم, انسان هایی که علاوه بر عقیده شان ادعاهای پر طمطراقی دارند, انسان هایی هم هستند که خالی از ادعا کارشان را می کنند, نه برایت نطق می کنند نه از عقیده الاهی شان حرف می زنند نه خیلی چیزهای دیگر
آمده اند تا اثر بگذارنند. کار سخت انجام دهند و بازیگر دوران باشند

این متن را برای دوستی می نویسم که بازیگر است, علارغم اینکه هیچ ادعایی نداشت و ندارد, همیهش کار می کند و به سازندگی علاقه دارد, تشنه ی جستجو و دانش است و بهترین حرص و ولع دنیا یعنی حرص و ولع برای علم بیشتر و کار بیشتر را دارد. به دوستی با او مفتخرم وقتی یک سال و نیم پیش خواست کاری کند, باورش برایم مشکل بود اما امروز می اندیشم که تقریبا شده است, می گفت که من دوست دارم این زحمت را وقتی که به ثمر بنشیند, باید کاری کرد.

این سطور را نوشتم و بهترین نیکی ها و بهترین آرزوها را برایش آرزو دارم، برای کسی که هیچ ادعایی نداشت و اما اهل کار کردن بود. موتور محرکه شد و حرکت داد. 
عاشقی کردن یعنی همین، عاشقانه زیستن یعنی همین
گوارا باد بر تو که عاشقانه زیست می کنی 

۱۳۹۳ خرداد ۳۱, شنبه

راهی برای گریز از عکاسی که کسل کننده می شود

مطلبی،  تازگی به ذهنم رسیده و مهمتر از آن سوالی
چرا از چیزی که دوست می داشتیم, دور شدیم؟
مثلا همین عکاسی
من علاقه زاید الوصفی به عکاسی داشتم, در واقع به خلق کردن و هنر وجودم محتاج بود؛ خصوصا عکسبرداری
اما امروز با آن فاصله گرفتم؛ منهای شرایط که مثلا عکاسی شهر در تهران ممکن نیست اما دلیل های دیگری هم باید داشته باشد,  مدتی است به این فکر می کنم که تصادفی نیست که من دیر به دیر دست به دوربین می وشم و عکس بر می دارم.
می اندیشیدم که از چه چیزهایی می شود عکاسی کرد و تا چه زمانی می شود عکاسی کرد؟
امروز به این نتیجه رسیدم که عکاسی شاید یک تایمی داشته باشد حداقل وقتی فضا محدود است
تا زمانی می شود از مسارفت رفتن ها و پیک نیک ها و دشت و دمن و کوه رفتن ها عکاسی کرد
یا تولدها و مهمانی ها، و عکس های یادگاری با دوستان و فامیل
اما زمانی فرا می رسد که دیگر دشت و دمن و گل و باغ و سنبل تکراری است مگر چقدر می شود از یک کوه عکس انداخت؟ یا مگر حوصله انسان تا کجا یاری می کند که از دوستانش عکس بیاندازد در حالیکه راغب نیست؟
در نهایت به این نتیجه رسیدم که آدمی می تواند به عکاسی ادامه دهد که علاوه بر عشق به دوربین و عکس( که همه ظاهرا دارندش) عکاسی را تبدیل به شغل کند, و به مفهوم عکاس حرفه ای نزدیک شود
در واقع با این کار عکاسی لاجرم همیشه با عکاس است، شغلش شده , از آن نان در می آورد, و لذت هم می دهد, سوژه هایش هم دیگر به محدودیت قبل نیست

۱۳۹۳ اردیبهشت ۲۶, جمعه

ساختن یا رونوشت زدن

انتخاب عمدتا بین زشت و زیباست
شاید حد وسطی در کار نباشد
بیشتر دوست دارم زشت را انتخاب کنم
شاید زشت اصطلاح خوبی نباشد اما منظور از زشت موقعیت دشوار و سخت و نازیبا باشد
یک ماه پیش مصاحبه ای از از آلن می خوندم که پرسشگر پرسیده بود چرا شما پاریس و رم را برای فیلم هایتان انتخاب کردید
آلن احتمالا بادی به غبغب انداخته و گفته بود: خب می خواستی دمشق رو انتخاب کنم؟ نه من قطعا وقتم رو اونجا تلف نمی کنم
مدتی بود به این دیالوگ فکر می کردم؛ که خب فایده انتخاب پاریس و رم در مقابل دمشق ، بغداد و موگادیشو چیست؟
جز این هست که تو از زیبایی ها رونوشت بدی و انتهاش چیزی نباشه؟ در واقع زیبایی ساخته شده پرداخت شده است و به امکان های زیادی وابسته نیست. نمی گویم به تکامل رسیده اما نزدیک هست
اما فایده موقعیت های نازیبا این هست که تاثیر گذاری به مراتب بیشتر حس میشه و اینکه مخروبه ای آباد بشه قطعا حس بهتری داره و برای پیشبرد انسانیت مفید تر هست. در واقع آنجا چیزی برای بودن دارد. زشت هست اما زشت هست برای زیبا شدن
انتخاب زشت البته شامل آدمها نمی شود و بیشتر به موقعیت ها بر می گردد.

۱۳۹۳ اردیبهشت ۴, پنجشنبه

تعارضات ذهنی

پول
خوشبختی
اخلاق
زندگی
لذت

تعارضات ذهنی در جدال و کشمکش هستند.
 اخلاق و پول
کار زیاد پول خوب
پول خوب دوری از زندگی و لذت
پول خوب به احتمال قوی نزدیکی به بی اخلاقی دارد
دوری از زندگی و لذت خود بودن چیزی نیست که بشود به سادگی از آن گذشت
بیشتر باید فکر کرد, اینکه آدمی به دنبال چیست؟
من به دنبال چیستم؟ تا کجا برای پول می توان دوید؟ و از چه حد به بعدش کافی است؟



۱۳۹۲ بهمن ۲۶, شنبه

وقتی باختیم

_ مسجد بازداشتگاه شد
و بازدداشتگاه فروشگاه
_ عه؟! پس به غیر از رابطه زندان و دانشگاه که جا به جا شده بودند این مورد هم ..
_( می پرد وسط حرفش) بله ، همه چیز و همه کس جا به جا و اشتباهی بود
_ ببخشید پدر اما شما قضاوت خوبی نمی توانید داشته باشید، شما در دل رنج بودید و قضاوت های شما همراه با حب و بغض است, اتفاقا نسل بعد نسل ما بهتر می تواند در مورد تاریخ شما قضاوت کند، شما دائما می گویید آنها بد بودند آنها...
_ درسته، شاید، من بعدها اتفاقا به این فکر می کردم و به این نتیجه رسیدم که، وقتی تیمی می بازد اول به خودش باخته، وقتی ما باختیم اول به خودمان باختیم، وقتی شکست خوردیم اول از خودمان شکست خوردیم