۱۳۹۰ اردیبهشت ۱۳, سه‌شنبه

تیتر ندارد


نگاهی به دوستان و هم سالان و هم نسلان خود بیاندازیم، چقدر به زندگی امید دارند؟ چقدر از زنده بودن خود راضی اند؟ بهتر بگویم چقدر احساس خوشبختی می کنند؟ چقدر دوست دارند که به زندگی ادامه دهند؟‍
هر چه می گردم کسی دور و برم نیست که پاسخش به سوال های بالا آن چیزی باشد که باید باشد.
فکر می کنم نسل ما به سرخوردگی رسیده، از زمان و زمانه بریده حال و حوصله این زندگی فرسایشی که آینده اش هم معلوم نیست و شاید فکر می کند تیره و تار است را ندارد، دوست دارد زودتر رخت ببندد
نه اشتباه نکن من در جایگاهی نیستم که بگویم من مثل هم نسلانم فکر نمی کنم نه اتفاقا من هم در جرگه همان ها هستم من هم احساس پیری می کنم وقتی روحم خسته است وقتی امیدم به زندگی کاهش پیدا کرده وقتی آینده ام مشخص نیست وقتی زندگی هایمان ایده آل نیست شاید ایده آل پدران ما نیست شاید آن چیزی نیست که فکر می کنیم شاید اشتباه از فکر کردن ماست
گاهی فکر می کنم باید سبک ها را تغییر داد شاید اشکال از ایده آلیسم ما است که نسل گذشته به ما تحمیل کرده؟ شاید اشکال از این است که فکر می کنیم خوشبختی ، رضایت از زندگی  و امید به آینده آن تعریفی است که نسل گذشته برایمان تعریف کرده؟ شاید باید معانیش را عوض کنیم شاید وقتش رسیده باشد هنجارها و ایده آل ها و سبک های زندگی مان را تغییر دهیم؟
حداقل من سعی می کنم در این همه نقطه تاریک زندگی ام در این همه نومیدی به آینده و عدم رضایت نسل گذشته از من  نقاطی بیابم که بتوانم با همان ها زندگی جدیدی را بسازم،
در این چند هفته که رفتن به موسسه یی خیریه که برای کارتن خوابها و معتادان کارتن خواب فعالیت می کند من هر سه شنبه اش گویی متولد می شوم دیدن درد مردم دیدن دردها دو خوبی دارد
 یکی اینکه فکر نمی کنی سیب زمینی هستی و مثل کبک سرت به برف گرم است و نمی فهمی دور و برت چه خبر است که برعکس درد را می بینی و احساس خوبی بهت می دهد از اینکه داخل آدم های دردمند هستی نه آنها که مرفه بی درد هستند نه آنانکه در عیش و نوش هستند نه آنانکه از زندگی فقط لذت را می فهمند و نه آنانکه غرق در بیهودگی  و بی تفاوتی هستند
دومین خوبی دیدن درد هم این است که بفهمی بدبخت تر از تو هم در زندگی وجود دارد، خیلی بدبخت تر از تو خیلی. می فهمی در دنیا تک نیستی می فهمی آنقدر اوت نیستی می فهمی دور و برت چه امکانات و مواهبی وجود دارد که خیلی ها از آن بی بهره اند، نه نمی خواهم شعر بگویم که قدر این را بدان و بدترش هم وجود دارد، این را چون دیده ام چون لمس کرده ام دارم می گویم، وقتی مردی را می بینم که می گوید 17 سال بدون خانه و هیچ زندگی کرده و نمی توانم بفهمم او را وقتی مردی می گوید هیچکس را در دنیا ندارم، هیچکس،  در اعماق فکرم می گویم مگر می شود؟ هرچه تلاش می کنم که برایم قابل درک باشد نمی توانم، نمی توانم و ده ها رویداد دیگر که برایم غیر قابل درک است، که چگونه بعضی از مردم زندگی می کنند و زندگی شان نوعی از مبارزه است

گاهی فکر می کنم اصلا دیدن درد تولدی دوباره است مثل اولین بار که متولد شدم مثل اولین باری که متولد شدی و با درد به دنیا آمدی دیدن دردها رنج و عذاب دارد اما تو را دوباره زنده می کند وجدانت را بیدار    می کند.