۱۳۹۳ مرداد ۸, چهارشنبه

اشتباهی

آخرین باری که اون همه قرص رو قورت داده بودم، بر می گشت به 28 سال پیش، زمانی که فهمیدم سیامک توی جاده کشته شد، اون موقع توی خونه فقط من و سپیده باقی مونده بودیم، دوتایی مون خصوصا سپیده باور نمی کردیم که سیا تو جاده خوابش برده و رفته تو دره، حدسمون این بود که مثل سهراب، محمدرضا و نازنین اون رو هم کشتند.
قرار شد فی الفور از خونه بزنیم بیرون، چون اون خونه بهرحال دیگه لو می رفت، سپیده توصیه کرد فعلا جایی آفتابی نشو،خونه خودتون هم نرو، سعی کن یه جایی برا خودت دست و پا کنی، اصرارهام بی فایده بود اون منو با خودش نبرد، یه جوری باهام خداحافظی کرد انگار دیگه همدیگرو نمی بینیم، کمی بهش عادت کرده بودم، اون تجربه اش بیشتر از من بود، واقعا نمی دونستم از این به بعد چیکار باید بکنم، از هم جدا شدیم، تنها جایی که عقلم قد میداد خونه محبوب اینا بود، خیلی دوست داشتم برم خونه مادرجون، هم عمه اونجا بود هم مادرجون، ولی خب رفتنش ریسک بالایی داشت، سریع خودمو رسوندم دم مدرسه محبوب، اونقدر چشم دووندم تا محبوب رو دیدم، صداش کردم؛ مات و مبهوت بعد چند ماه منو دید.
محبوب سوای همبازی بودن دوران کودکی، منو هم دوست داشت، اونها حیاط بغلی مادرجون اینا می نشستند، پدر و مادرش همین یه دختر رو داشتند، زمانی که نوه های مادرجون می اومدن حیاط ، محبوب هم به جمع مون اضافه می شد، از اونجایی که سوای مهمونی ها من به مادرجون اینا سر می زدم بنابراین بیشتر با محبوب آشنا بودم و یه علقه ای بهش داشتم،
نمی تونستم براش جریان رو شرح بدم؛ بگم چه جوری جذب شدم، این چند ماه که همه نگران بودند کجا رفته بودم؟ چی می تونستم بگم؟ قبل اینکه برسم مدرسه تو مخم یه چیزایی رو سرهم بندی کرده بودم، بر فرض اگر راستشم می گفتم اون باورش نمی شد پسری که هنوز دندون عقلش در نیومده و مدرسه شو تموم نکرده قاطی این برنامه ها شده، در ثانی باور هم اگر می کرد از وحشت دست و پای خودشو گم می کرد و ممکن بود همه چیز رو خراب کنه
یادم نیست دقیق چی بهش گفتم فقط گفتم یه امشب رو می خوام بالا پشت بوم خونتون بخوابم البته بدون اینکه پدر و مادرت بفهمند، محبوب با کنجکاوی بالاخره قبول کرد یه جورایی ته دلشم خوشحال بود که تونسته بود تقاضا ی منو برطرف کنه، منم حسابی با چند تا ماچ سعی کردم دلشو بیشتر بدست بیارم  و از کنجکاوی بیرون بکشمش.
قبلش یه چیزایی خریده بودم تا از گرسنگی اون بالا دلم ضعف نره، توی کوله پشتی دو سه دست لباس و یه نمد و وسایل شخصی و صد البته چندتا قرص بود که به درد مواقع ضروری می خورد، نمد رو روی خرپشته پهن کردم و کوله رو گذاشتم زیر سرم، خب گفتم یک در صد اگه کسی اومد بالا نه من وحشت کنم نه اون، این بود که خر پشته رو انتخاب کردم برا خوابیدن،
محبوب چند بار بهم سر زده بود پیشونی اش رو بوسیدم و کمی قربون صدقه اش رفتم و گفتم عزیزم  نگران نباش، فردا می شینیم با هم بیشتر صحبت می کنیم، اگر بازم بالا بیای پدر مادرت شک می کنند، برو راحت بخواب.
راهی اش کردم و رفت، روی نمد دراز کشیدم و به ستاره ها نگاه می کردم اون موقع هم ستاره های آسمون رو می شد دید هم ستاره های زمین رو، اون موقع ستاره ها می درخشیدند، به سپیده فکر می کردم که الان کجاست؛ به خودم فکر می کردم که فردا رو چیکار کنم؟ یک هفته بعد رو چی؟ به اون خونه فکر می کردم که فقط منی که نوجوون بودم و سپیده یی که البته سنش دوبرابر من بود باقی مونده بودیم، شانسم آورده بودیم کسی بازدداشت نشده بود وگرنه عنقریب اون خونه لو می رفت، هرچی به سپیده گفتم برو سراغ سهیل رابط مون اما می گفت ممکنه اونم پیدا کرده باشند و دست ما کوتاهه.
اون شب با این فکرا خوابیدم، ساعت مچی نداشتم ولی فکر کنم دم دمای اذون بود چون وقتی نمد رو گذاشتم تو کوله و خرپشته رو ترک کردم اذون شده بود، با صدای بلند مامورها از خواب بیدار شدم، اولش فکر کردم لو رفتم، خوبتر که گوشمو تیز کردم فهمیدم ریختن خونه مادر بزرگ, عمه پروین بیچاره جیغ می کشید و مادر جون صداش در نمی اومد، فکر کنم کپ کرده بود، از خرپشته اومدم پایین و سرمو از بالا پشت بوم دولا کردم رو خونه مادرجون اینا، از اونجایی که مادرجون و عمه اومده بودن دم تراس می تونستم یکم ببینمشون, عمه دیگه گریه می کرد مادرجون با چادر سفیذش بغلش کرده بود و ماموره عربده می زد کجاست، کدوم گوری قایمش کردین؟
اون شب چیزایی دیدم که ماقبل این فقط شنفته بودم، یه بار سیاووش که اومده بود خونه، برای ما تعریف می کرد که چطور گیتی رو مجبور به اعتراف گرفتن کردنداونم جلوی دخترش، اینکه چطور مراد و یعقوب رو کشان کشان روی موزاییک های حیاط خونه جلو پدر مادرش می کشیدند و با چکمه به شیکمش لگد می زدند.
کم کم چراغ همسایه ها من جمله محبوب اینا روشن شد، اون سرو صدا دیو رو هم از خواب بیدار می کرد، حدس زدم محبوب بفهمه دلش هری می ریزه پایین و ممکنه بند رو آب بده، گفتم دیر یا زود بالا می آد یا بالا می آن، سریع برگشتم رو خرپشته و نمد رو جمع کردم گذاشتم تو کوله و آروم بدون اینکه بپرم پاهامو آویزون کردم و دستامو ستون کردم و بدنم رو کشیدم به دیوار خرپشته تا بیفتم بالا پشت بوم بغلی، برگشتم هنوز دستام آویزون بود، آروم افتادم، دستام خراش پیدا کرده بود به دیوار، با قدم های تند اما بدون اینکه بدوم می رفتم تا چند پشت بوم و خونه رو رد کنم، من می رفتم اشک هایم سرازیر می شد و تنم غرق در عرق بود، دیگه سوزش ساعدم رو حس نمی کردم، صدای اذان مسجد رسول الله توی گوشم بود و آروم آروم گریه می کردم
بالاخره بعد اینکه حس کردم چندتا خونه رو رد کردم و اونجا باید امن باشه، رفتم رو خرپشته دراز کشیدم تا علی الطلوع .
اون قرص ها مال الان نبود، مال شرایط بحران بود مال وقتی بود که با مامورها رودررو شیم؛ اما من که رودررو نشده بودم من فرار کرده بودم، مال بحران نبود ولی وضعیتی که داشتم چی بود مگه؟ به این فکر می کردم چه جوری لو رفتم، نکنه سپیده رو هم گرفتن؟ نکنه کسی ردی گرفته ازم؟ هی به خودم لعنت می فرستادم و هی به محبوب و مادرجون و عمه و بابا مامان فکر می کردم، چه آبرو ریزی، اونقدر تهی شده بودم که قرصها رو انداختم بالا
بعدها فهمیدم اون قرص ها رو اشتباهی مریم به سپیده داده بود و بیشتر قرص خواب بود نمی دونم الان یادم نیست ولی نزدیک یک روز همونجا خوابیدم.

حالا بعد این همه سال دوباره استیصال سراغم آمده، نمی دانم قرص هایی که قرار بود مریم به سپیده بدهد را بخورم یا همان قرص های اشتباهی که روی خرپشته صمد آقا خوردم و به فراموشی فرو رفتم.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر