۱۳۹۳ شهریور ۱۱, سه‌شنبه

عهدی با جانان

روزها و ساعت هاست دارم به این مشکل فکر می کنم
گاهی خود آزاری است از رنجی که می برم، و گاهی آبی می ریزم روی آتش تا آرام شوم
اما فکر دوباره امانم نمی دهد
امروز اما اتفاق جالبی در من افتاد
گویی انقلاب بود
یک دیالوگ به ذهنم آمد
من یک قدم به آن مرد نزدیک شدم اما او هیچ
سوالی که برایم ایجاد شد این بود، چرا یک قدم به او؟ چرا مثلا یک قدم به سمت آن بالایی بر نداشتم؟
چیزی از خودم بکنم، رها شوم، از تعلق ام فاصله بگیرم و به او نزدیک نشوم؟
امتحانش نه تنها ضرری ندارد که اگر جواب هم ندهد حداقل برای مدتی مفید است
عهدی بستم با جانان
با خودش
به جای اینکه به کس دیگری امید ببیندم یا به کس دیگری نزدیک شوم یا از کسی دیگر انتظار داشته باشم، فکر کردم بهتر است با خودش معامله کنم. یا می شود یا نمی شود. اگر شد که ادامه می دهم و اگر نشد هم چیزی نباخته ام،
امروز یکهو این حجم به من هجوم آورد، چرا که نه؟
عهد می بندم تا هم به خودم و هم به بالایی ثابت کنم چقدر بر سر خواسته ام ایستاده ام. حداقل پایبندی به این عهد به خودم ثابت می کند آخرین ایستادگی را و نهایتش را
تیری است، نمی گویم در تاریکی، ولی خب بگیر و نگیر دارد
ایمان یا مرا می سوزاند یا سرافراز می کند

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر