۱۳۹۱ اردیبهشت ۹, شنبه

چپ

مزخرف ترین چیز در این دنیا شاید جر و بحث با آدمهای اولترا چپ باشد
جایی که همه چیزی را که می گویی نفی می کنند
رای خود را برتر می دانند و از پیش خود را برنده
و بدتر اینکه همیشه یا بهتر است بگویم اکثر اوقات  هیچ چپی چپ نمی کند
نه اینکه راست شود نه, منظورم این است که کمی تعدیل به نگاهش بیافزاید
شاید در مدل ایرانی مرتضی مردیها در این اشل بگنجد, یک دوست مارکسیسم هم داشتم که طی یک سری رفت و برگشت ها و گفتگو های فکری مسلمان شد اما مسلمان چپ ؛ خیلی وقت است ازش خبری ندارم
--
دو دسته از آدمها با گرایشات فکری هستند که مطلق نگرند و به چیزی که رسیدند اطمینان کافی ندارند و کمتر موردی مشاهده شده از این دو دسته فکری که بعد از رسیدن و در طی بودن این روند دست بردارند و تغییر نگرش بدهند
یکی همین چپ های اولترا یا به اصطلاح رایج چپ های ارتدوکسی هستند و دیگری هم آتئیست ها
--
به قول رفیقی سرو کله زدن و بحث کردن با این چپ های افراطی که دیگر جزو فسیل های روزگارند را باید به فراموشی سپرد

۱۳۹۱ فروردین ۲۸, دوشنبه

عصر تاریکی





نوری در میان تاریکی
حاکی دو وضعیت است
یا نوید امیدی در دل تاریکی است که اگر قفل را بگشاییم روزنه ی نور ما را از تاریکی نجات می دهد
یا همانند نور قطاری در دل تونل, می آید و می آید, نزدیک می شود و نزدیکتر, با نزدیکی اش بزرگ تر و رخ نماتر می شود و تو ناگهان امیدت بسیار می شود از این نزدیکی
و نور از تو رد می شود و تاریکی همچنان هست و این آغاز عصر تاریکی است 





نقل به مضون از ژیژک

// یک شنبه 27 فروردین 91 , عصر یک روز تاریک, بارانی

۱۳۹۱ فروردین ۲۱, دوشنبه

برید گم شید

بعضی ها با گیتار می اومدن؛ آواز می خوندن.
خاله ها به پنجره تکیه می دادن، روی کاغذ ترانه های دلخواه شون می نوشتن و می انداختن پایین.
خاله ها نوشته بودن: سخت می تونم فراموشت کنم.
این اسم یه ترانه بود و زیرش م به تاکید خط کشیده بودن
خاله ها ترانه درخواستی دیگه یی م داشتن که اسم شون نامفهوم بود.
مثلا چوبچیک که ترانه یی بود درباره یه زندانی روسی که کله شُ تراشیده بودن.
این کارا خرج داشت. من مدرسه بودم که خاله ها قلک مو که به شکل ساعت شماطه دار بود شکستن، موجودی شو ریختن به پای آوازه خونای دوره گرد قلابی.
بعد یه روز آوازه خونا اومدن بالا که یه لیوان آب  بخورن. آب خوردن و گفتن: چه آب خوشمزه یی. ما دانشجو هستیم.
کتابای کارل مارکس ُ خوندید؟
بابا بزرگ گفت : برید گم شید.
خاله ها شرح این ماجرا رو توی دفترچه خاطرات شون نوشتن، یه خرده هم گریه کردن.

// داستان وظیفه خانواده ی من در انقلاب جهانی
نوشته بورا چوزویچ