۱۳۸۹ بهمن ۲۶, سه‌شنبه

فیل تر شدم

می گذرد  ایام اما به سختی
در این بهبوهه و خوشحالی از بودن مردم و غمگین از نبود آنهایی که شب در خانه نمی خوابند مهمان برادران هستند و یکی شان هم از قضا پسرعمم می باشد متوجه شدم وبلاگم فیل تر شد!!

انگار چیزی یا کلمه ای نا مربوط نوشتم که در سرچ دوستان یافت شده و خود به خود فیلش تر شده
حرفی برای گفتن نیست، اما این روزگار هم نه برای شما و نه برای ما تداوم نمی یابد
فرصت شد وبلاگ جدید را معرفی می کنم

بعد نوشت :
یک نگاه اجمالی آدم به دوستان بلاگر بیاندازم دیدم ماشالله همه کما بیش فیلتر هستند، همیشه با فیلتر شکن روشن کار می کردیم و چشمان نمی دید این بار عینک را که برداشتیم می بینیم عجب دنیای مزخرفی روی دیدن 4 تا بلاگ را هم ندارند

۱۳۸۹ بهمن ۲۴, یکشنبه

آه پس که این طور


رفته بودم کتابخونه حسینیه ارشاد برا مطالعه، نمی دونم دقیقا چی شد اذون شد و رفتم برا نماز، زیاد اهل سر وقت خوندن نیستم اما نمیدونم چی شد رفتم !
مهر رو که گذاشتم رو فرش یاد شب های چهارشنبه افتادم، یاد سه شنبه ها افتادم که کلاس تاریخ هدی صابر بود وقتی یک ساعت  و نیم صحبتش تموم میشد آنتراکت اعلام می کرد و بعدش تو همون آنتراکت 20 دقیقه یی از سالن بیرون می اومد و میرفت برا نماز، چند باری هم  حالش بود می رفتم ، هنگام نماز نگاهش       می کردم ، مرد صبوری است مناجاتش رو صداش رو، همه چیز برام مثه یه فیلم به نمایش در اومد از اون سه شنبه ها
ایستادم که شروع کنم دیدم زنی از در وارد نمازخونه شد  از راه پله رفت طبقه دوم برا نماز، یاد یه نفر افتادم یاد او،  یادم اومد که روزی که با هم بریا یه گزارش تحقیقی اومدیم حسنییه و میخواستیم با رضا علیجانی مصاحبه کنیم اومدیم اونجا تا نماز بخونیم من کفشام رو در آوردم و اون از پله ها بالا رفت درست مثل امروز که زنی از پله ها بالا رفت همان طور نگاهش می کردم، اون روز تو نماز خونه کوچک حسینیه ارشاد هیچکس نبود وقتی کارم تموم شد  رفتم پای پله صداش زدم اونم با عجله اومد دم نرده ها بعد دیدمش که داشت روسری و موهاشو مرتب می کرد و خندید گفت چیه؟ گفتم بریم؟.... تمام وقایع اون روز مثه فیلم برام تکرار شد
یک نماز خانه یک تصویر  یک رفتار و یک نگاه چطور می تواند آدمی را به گذشته خود پیوند بزند؟ چگونه می تواند مانند یک فیلم جلوی پرده چشمان آدم ظاهر شود؟
چگونه دنیا می  تواند مسلخی باشد برای آدمی از خاطرات تلخ و شیرین گذشته؟
چگونه دنیا می تواند شکنجه کند آدمی را؟
به مادرم می گویم گذشته را نمی شود فراموش کرد خاطرات را نمی شود فراموش کرد مادر می گوید تو هنوز فراموش نکردی؟ بر می گردم به مادر می گویم تو خاطرات پدرت که فوت شده را می توانی فراموش کنی؟ پاسخش سکوت بود و گفت نه
نه نمی شود نمی شود و زور بیخود نباید زد
بی شک خاطرات  فراموش شدنی نیستند و این شاید بدترین و شاید بهترین هدیه خداوندی باشد