۱۳۹۲ شهریور ۴, دوشنبه

این آخری ها

این آخری ها مجبور شده بودم که یا از چیزی کم کنم یا قاطی اش کنم یا خودمو مجبور کرده بودم که از قرارهای جمعی فاصله بگیرم و بی خیال کافه نشینی های مرسوم بشم؛ وقتی هم کسی چیزی می پرسید میگفتم حس و حالشو ندارم و اونا هم فکر می کردند تو افسردگی های داستانم یا افسردگی های شغلم گرفتار شدم.
از همه اینا بدتر کم کردن سیگار و پیپ بود, مدت درازی توتون نخریدم و باز فکر می کردند اراده ای وسط بوده تا ترک کنم؛ در واقع خبر نداشتند، منم اصراری نداشتم بگم نه این طوری نیست مشکل چیز دیگه ای هست میذاشتم در همون جهلش بمونند
آخرین باری که پسرعموم منو دید، گفت  دقیقا با چه رژیمی اینقدر خودتو ترکه ای کردی؟ یا عمه ملوک وقتی تو بیمارستان دیدش خیلی شوکه شده بود از هیکلم.
علارغم وضعیتم هنوز حاضرم بعضی خویشاوندانی که سرشون به تنشون می ارزه رو ملاقات کنم و گه گاهی ببینمشون, آدمیزاده دیگه, عمه ملوک هم یکی از اوناست. جالب بود اونقدر تو ساعات ملاقات ما چند نفر صحبت کردیم که الان یادم نیست دقیقا مرض خان عمو چی بود؟ از همه بدتر تو اون وضعیت این بود که غیاث شوهر دختر عمه گیر داده بود که الان چه می کنی؟
منم طبق معمول همون کارای نیمه کاره گذشته رو اسم بردم و گفتم وسطاشم، وسطاش.
کاری که هنوز به پایان نرسیده و معلوم نیست که کی به پایان برسه، کجاش؟ وسطاشم، وسطاش کجاست؟....
می دونی کلا برا همین از دیدن هر آشنایی بیزار بودم از بس می پرسن، آخه وضعیت من به شما چه مربوط؟
وقتی می اومدم خونه چایی می خواستم، اما خب اینم بدبختی باید فاکتور می گرفتم؛ جدیدا به فکرم رسیده بود که حیفه این درخت زیتون حیاط نیست؟ برگ هاشو می کنم و دم می کنم، یه جایی خونده بودم که برگ های زیتون تنظیم کننده فشار خونه و برای چند تا چیز دیگه مفید هست، یه بار ثریا دوست دختر قدیمی ام که از طرفای خونه رد میشد اومد و سری بهم زد فهمیده بود زنم طلاقشو گرفته و رفته و ظاهرا خبر داشت با کسی دیگه نیستم چون اونقدر پررو نبود که وقتی با کسی هستم پاشه بیاد خونه, خلاصه جلوش همین دم کرده برگ زیتون رو گذاشتم و کلی از خاصیت هاش سخنرانی کردم, کلی خوشش اومد و گفت حتما میرم میخرم, منم از اینکه اون متوجه قضیه نشده بود لذت می بردم، در واقع به آدمی تبدیل شده بودم که از فریب دادن آدم ها لذت می بره؛ بدبختی چاره ای نداشتم، یه سه چهار تا کتاب هم بارش کردم گفتم اینا رو میفروشم خسته شدم دیگه جا برای نگهداریشون ندارم؛ چرت می گفتم خودم می دونستم، اونم وقتی دید کتاب ها نمایشنامه های بکری هستند استقبال کرد و درجا خرید.
حوصله ی موندنشو نداشتم، در واقع اگر تعارف به موندنش می کردم باید جور شام دادن رو هم می کشیدم، یه جوری که خجالت بکشه  و راهشو بکشه بره، گفتم من تو رژیمم وگرنه میگفتم شام بمونی، اونم گفت نه ممنون و بهت بازم سر میزنم، نمی دونم از کی، ولی فکر کنم دلش سوخته بود و از کسی شنیده بود که تو منزوی نشینی افتادم.
اون رفت و باز از اینکه یه کی دیگه نفهمیده و فریبش دادم نفس راحتی کشیدم.


-------------
توی یکی از دفترهام این داستانکی که سالهای قبل نوشته بودم رو پیدا کردم و کمی راست و ریسش کردم و گذاشتمش اینجا,


۱۳۹۲ مرداد ۲۴, پنجشنبه

دلبسته خوبترین ها نباید شد

امروز استاد جوان داستانی از مولانا میگفت 
که هر زمانی که می آمد خانه و حالش خوب نبود و احساس می کرد اشیا خانه اش دور و اطرافش زیاد است و زیادی فضای خانه را مشغول کرده آنها را از خانه خارج می ساخت, گویی شی ء ذهن او را می گرفت , درگیر می کرد, 
عرفا ارتباط چندانی با اشیاء زیاد در اطرافشان ندارند خصوصا اشیایی که ذهنشان را درگیر کند, 

فکرم مشغول شد؛ یاد استاد پیرم افتادم که میگفت هر چیزی خصوصا هر شیءیی از دست دادی غمگین نباش, همه چیز از دست رفتنی است, همه اشیا و جان ها, همه از دست رفتنی است دیر یا زود از کفت می رود, حواست باشدغمگین نشوی و در فکر فرو نروی, اگر چیزی به زور یا ناخواسته از دستت رفت بدان باید می رفته, یا تو جایی ندادی و حالا از کفت رفته, ذهنت را مشغول نکن, هیچ چیز مال تو نیست, هیچ مال و شی ء یی مال تو نیست, همه اینها جا به جا می شوند و فقط برای مدتی در امانت توست

چیزی را از دست داده بودم وقتی اینها را گفت آرام گرفتم, کنار آمدن با حقیقت آدمی را آرام تر می کند, و بعد از آن وقتی هر شی ءیی را از دست می دادم یادم می افتاده که یا چیزی ندادم یا باید می رفته

این میان یاد چیزی افتادم, اصولا اشیا با ارزش و گران قیمت ( این همان منظور مولانا بوده) بر آدم مسلط می شوند, طوری آدمی را دلبسته خود می کنند که دل کندن از آنها سخت می شود, یاد استیون افتادم آخرین موجود زنده یی که ازش نگهداری می کردم و دوستش داشتم, بعد از از دست دادن استیون به خودم تا حد ممکن قول دادم هیچ موجود خانگی نداشته باشم تا دلبسته اش باشم و از دست دادنش غم بر وجودم بنشاند. علاوه بر آنکه بعد از استیون به نتیجه رسیدم که اصولا داشتن حیوان خانگی کار چندان اخلاقی نیست که خود مطلب مفصلی می طلبد ... 
در حقیقت چیزهای خوب موجودات زنده خوب آدمی را دلبسته به خود می کند, بعد از مدتی آنها بر آدمی تسلط می یابند و عدم شان غم بر وجود می نشانند. علاوه بر آن این دلبستگی آدمی را از چیزی دور تر می کند, و فکر را مشغول امری واهی می کند چیزی واهی می کند که بالاخره از دست رفتنی است.

۱۳۹۲ مرداد ۹, چهارشنبه

یقیین آفت ذهن

دوستی چند وقت پیش نوشته بود
بی ایمانی اوج آگاهی است
و تصدیق و تکریم دوستان دیگرش بود که زیر این جمله یک خط آمده بود ...
این کوتاه نوشته بهانه ای از همان جمله است
غرض ایمان و بی ایمانی نیست
اینجا در لا  و فحوای این جمله چیزی مستتر است
یقیین
یقیین مشترک است بین  دینداران  و  غیر دینداران
دو گروه معتقدند که گروهی دیگر به یقیین بر باطل نشسته و ایشان با اطمینان و یقیین در اوج آگاهی عقل فهم و شعور.
فاصله ای بس کوتاه از یقیین تا جزمیت وجود دارد
فی الواقع دیندار یا غیر دینداری که خودش را در اوج آگاهی یقیین و راه درست و حق، خودش را می بیند و مخالفان عقیدتی را بر باطل می بیند بر سر جای خود نشسته و تکان نمی خورد, بر جایی نشسته و دیگران را به چشم حقارت می بیند که ای مردم سخن و فعل و فکر من بر حق ، آگاهی و شعور است و شمایان...
یقیین در منابع دینی خصوصا عرفانی مورد مذمت قرار می گیرد؛ یقیینی درباره به کمال رسیدن و مومن بودن و به راه حق نشستن و دیگران را( مخالفان فکری) به راه بادیه دیدن؛ وجود ندارد.
یقیین آفت فکر و عقیده است

۱۳۹۲ تیر ۳۱, دوشنبه

بخشی از گفتگو با ویلیام مونتگمری وات, اسلام شناس معاصر اسکاتلندی


بسیاری از غربی ها اهمیت و ارزش گفتگو با اسلام را به زیر پرسش کشیده اند. به عنوان مثال آن ها شریعت را ظالمانه می دانند فکر می کنید این امر حقیقت دارد؟

خوب در عهد قدیم هم با مجازات هایی  مشابه آن چه که در فقه اسلامی آمده مواجه می شویم. مثلا در عبارت 25 سفر تثنیه از قطع دست زنان سخن رفته است. در آموزه های اسلامی چنین مجازات هایی در برخی جوامع و برخی زمان ها مثل زمان پیامبر(ص) مناسب بوده اما به موازات پیشرفت جوامع و برقراری صلح و نظم دیگر کاربردی ندارند و همه جا هم اجرا نمی شوند.....

درباره رویکرد محمد(ص) نسبت به زنان برایمان سخن بگویید.

برخی معتقدند که اسلام هنوز در برخی جهات دینی مردانه است. اما فکر می کنم که من اسنادی از منابع نخستین پیدا کرده ام که نشان می دهد محمد(ص) مسائل را برای زنان بهتر و آسان تر می ساخت. واضح است که در برخی قسمت های عربستان به ویژه در مکه گونه ای نظام پدرسالار رایج بود که در زمان پیامبر به نظام مادرسالاری تبدیل شد. رشد ثروت و رفاه که محصول تغییر مسیرهای تجاری بود با رشد فردگرایی همراه بود. مردان ثروت شخصی هنگفتی گرد آورده بودند و می خواستند مطمئن شوند که این ثروت به پسران خودشان می رسد و نه پسران خواهرانشان.
این موضوع وضعیت حقوق زنان را بدتر می کرد. اسلام در زمانی ظهور کرد که وضعیت زنان وحشتناک بود. آنها حقی بر ثروت و دارایی خود نداشتند و اصلا خودشان جزء دارایی های مرد به حساب می آمدند. اگر مردی وفات می یافت همه چیز به پسرانش می رسید. محمد (ص) تا حد بسیار زیادی اوضاع را بهبود بخشید. او حق مالکیت، ارث، آموزش و طلاق را بنیان نهاد و از زنان محافظت کرد. در چنین بستر تاریخی باید گفت محمد (ص) فردی بود که بر حق زنان گواهی داد.
------------
بخشی از گفتگوی بشیر مان و الستیر مکینتاش در سال 2000 با ویلیام مونتگمری؛
ویلیام مونتگمری وات استاد رشته زبان و ادبیات عرب یو مطالعات اسلامی در دانشگاه ادینبورگ اسکاتلند بوده، این اسلام شناس معاصر رساله دکترایش را پیرامون جبر و اختیار در آغاز اسلام ارائه داد. آثار متعددی از او به چاپ رسیده مانند ایمان و عمل غزالی- محمد در مکه - محمد در مدینه- تاریخ اسپانیای اسلامی- اندیشه سیاسی در اسلام - اسلام و مسیحیت جدید- مکه براساس قرآن- بنیادگرایی و نوگرایی اسلامی و... که به نظر می رسد فقط یک کتاب او پیرامون برخورد اسلام و مسیحیت در سال 73 توسط محمد حسین مخبو ترجمه شده است

۱۳۹۲ تیر ۲۰, پنجشنبه

شب ها به فکر شورش می افتادم

شب ها به فکر شورش می افتادم
به فکر شورش مسلحانه
صبح ها به صلح فکر می کردم
و ظهرها در آشوب کودتا بودم
عصرها وحشتناک ترین زمانم بود
باد می آمد؛ همه چیز را با خود می برد؛ شکستی سنگین روی دوشم جایش مانده بود
عصرها حتی از شب ها هم تلخ تر بود
صدای نعره ها و فریاد هایشان گوشم را اذیت می کرد
زمان به پایان رسیده بود

۱۳۹۲ تیر ۱۸, سه‌شنبه

هیچ انقلابی شکوهمند نیست!

سالوادور د ماداریاگا :" اروپا وقتی به خود خواهد آمد که کلمه ی انقلاب اسباب شرم باشد و نه مایه ی غرور.
کشوری که از انقلاب شکوهمندش دم می زند همان قدر بیهوده و یاوه گوست که آدمی که از آپاندیسیت شکوهمندش حرف می زند."

از یک جهت راست می گوید. اما جای بحث دارد.

// دست نوشته های آلبر کامو

۱۳۹۲ تیر ۹, یکشنبه

درباره رذالت های شخصی

غم انگیز ترین لحظه هر انسان شاید آن لحظه باشد که انسانی پی به رذالت های شخصی خودش برده باشد.
هر انسانی قطعا رذالتی دارد و فضیلتی
اما وقتی انسان مروری بر کرده هایش کند و رذالت های خودش را بیند و خودش را فریب ندهد و دیگران را مقصر جلوه ندهد یک هو فرو می ریزد و می فهمد چقدر پلیدی بر روحش نشسته, کدر کرده, خاک گرفته و...
چندی است گرفتار این حس شده ام
---------
بعد نوشت:
یکی از آثارش این است که از خودی که خود است آدم دور شده, فاصله گرفته؛ گذر زمان آدمها و فرآنیدهای مختلف آدمی را از خودش جدا می کند می کند و می برد و آدمی می فهمد که خودش نیست کس دیگری است با این سوال مواجه می شود که این کیست؟ خودش هست؟ چطور ویژگی های گذشته را ندارد؟ انتخابی کنارش کذاشته یا بی هوا؟
آن چیزهایی که آرامش می دهد را ابتدا باید انتخاب کرد و به کار بست مرحله بعدی تمرکز و فکر بیشتر و فاصله گرفتن تدریجی زا آدم هاست کمی دو دوتا چهار تا خوب است, سکوت سکوت عالی است. خیلی ار دردسرها مال زیاد حرف زدن است مال بیهوده حرف زدن. و به جایش شنیدن و دیدن. البته این پروسه را نمی شود طولانی طی کرد چون با سکوت زیاد آدمی می پوکد. اما برای خارج شدن از این فضا سکوت خوب است.
باید سکوت کرد مرور کرد شنید دید خلوت کرد، کارهایی که آرامش می دهند انجام شد؛ کارهای عقب مانده را انجام داد و کارهای قبلی را کنار گذاشت ؛ موقت البته. و بعد با یک رفرش به زندگی برگشت, هفت هست روز دیگر هم فرصت را کامل مهیا می کند