۱۳۹۳ شهریور ۱۸, سه‌شنبه

زیر باران رفتن یا نرفتن


مید نایت این پاریس از نوستالژی صحبت می کند، از گذشته هایی که برای بعضی آنقدر شیرین است که دوست دارند به آن دوران بازگردند؛ دوستی دارم که می گوید کاش من در تهران قدیم زندگی می کردم، تهران با دروازه هایش با جاده شمیران اش با باغ هایش با عمارت های تاریخی و خیابان های سنگفرش...
در انتهای فیلم شخصیت اصلی داستان که مردی است نویسنده ( گیل) و دوست داشته به گذشته پاریس برگردد روبه آدریانا می کند و می گوید:
آدریانا اگه تو اینجا بمونی و اینجا تبدیل به زمان حالت بشه خیلی زود شروع می کنی به فکر کردن به این موضوع  که یک دوره دیگه دوران طلایی تو هستش  واین خاصیت زمان حاله
رضاتیت بخش نیست
چون زندگی رضایت بخش نیست 

مشخصا گیل پی برده که اشتباه فکر می کرده، شاید این بازگشت به عصر طلایی، جنبه ای از فرار داشته باشد، کارگردان اینجا در انتها قضاوتش را رو می کند، حرفش را می زند، حرفی که در ابتدا شخصیت دیگری از داستان زده بود، در واقع داستان چلنج بین این دو فکر بود، 
اوایل فیلم مردی( پائول)  که با همسر خود به این زوج برخورده و به ظاهر قبلا با هم دوست بودند می گوید:
این موضوع نوستالژیا یک جورایی انکار کردن هست، انکار کردن زمان حال زجر آوره,
 در ادامه می گوید:
 این یک تصور غلط هست که توش شخص فکر می کنه یک دوره زمانی متفاوت بهتر از زمانی هست که توش داره زندگی می کنه، این یک تصور اشتباه رمانتیک هست؛ آدمایی که زندگی کردن در زمان حال رو سخت می دونن انجام میدن.
این شاید خط اصلی داستان باشد، اما در نهایت از همان اوایل فیلم تنش بین زوج اصلی مبرهن است، آنقدر که کارگردان تلاش می کند به مسخره ترین شکل ممکن آنرا نشان دهد وقتی همسر گیل از زیر باران رفتن خوشش نمی آید و گیل مشتاق زیر باران رفتن است؛ در انتهای فیلم گیل زن فروشنده ای را که چند روز قبل به او برخورده،  پیدا می کند , باران می بارد و آنها زیر باران با هم قدم می زنند. گیل تعجب می کند که زن زیر باران رفتن را دوست دارد، 
کاش مشکل زیر باران رفتن یا نرفتن بود 
شاید اگر این سکانس آخر نبود، و همان ایده گذشه و آینده دنبال می شد، بهتر بود، گویی فیلم  و داستان به ساده گویی بلاهت آمیزی افتاده! 

۱۳۹۳ شهریور ۱۱, سه‌شنبه

عهدی با جانان

روزها و ساعت هاست دارم به این مشکل فکر می کنم
گاهی خود آزاری است از رنجی که می برم، و گاهی آبی می ریزم روی آتش تا آرام شوم
اما فکر دوباره امانم نمی دهد
امروز اما اتفاق جالبی در من افتاد
گویی انقلاب بود
یک دیالوگ به ذهنم آمد
من یک قدم به آن مرد نزدیک شدم اما او هیچ
سوالی که برایم ایجاد شد این بود، چرا یک قدم به او؟ چرا مثلا یک قدم به سمت آن بالایی بر نداشتم؟
چیزی از خودم بکنم، رها شوم، از تعلق ام فاصله بگیرم و به او نزدیک نشوم؟
امتحانش نه تنها ضرری ندارد که اگر جواب هم ندهد حداقل برای مدتی مفید است
عهدی بستم با جانان
با خودش
به جای اینکه به کس دیگری امید ببیندم یا به کس دیگری نزدیک شوم یا از کسی دیگر انتظار داشته باشم، فکر کردم بهتر است با خودش معامله کنم. یا می شود یا نمی شود. اگر شد که ادامه می دهم و اگر نشد هم چیزی نباخته ام،
امروز یکهو این حجم به من هجوم آورد، چرا که نه؟
عهد می بندم تا هم به خودم و هم به بالایی ثابت کنم چقدر بر سر خواسته ام ایستاده ام. حداقل پایبندی به این عهد به خودم ثابت می کند آخرین ایستادگی را و نهایتش را
تیری است، نمی گویم در تاریکی، ولی خب بگیر و نگیر دارد
ایمان یا مرا می سوزاند یا سرافراز می کند