۱۳۹۱ تیر ۳۱, شنبه

خسته

خسته است
خسته
با تمام امیدی که دارد
اما خسته است
با تمام لذتی که سعی می کند از زندگی ببرد و دچار روزمرگی نکندش
اما باز خسته است

۱۳۹۱ تیر ۲۱, چهارشنبه

عمو زنجیر باف

- عمو زنجیر باف؟
- ( با صدای بلند) بله بله دیگه چیکارم داری؟ بابا تو بزرگ شدی اینو بفهم بازم منو صدام میکنی؟ آخه چیکارم داری هی منو صدای میزنی؟ آره زنجیرتو بافتم پشت کوه هم انداختم، چی میخوای بدونی؟ اصلا همه این بدبختی ها و فلاکتی که تو و امثال تو داری به خاطر همین زنجیر ست به خاطر همینی هست که انداختمش پشت کوه و نمی تونی گیرش بیاری؛ تو و امثال تو کارتون به این زنجیر به این گره بستگی داره میفهمی؟
- بغض، چرا زودتر نگفتی؟ چرا وقتی بچه بودیم و صدات می زدیم نگفتی؟
- آخه  اون موقع با اون شادی منو با هم صدا میزدید و می چرخیدید  با اون حالت های خندون، مگه من می تونستم حقیقت رو بهتون بگم؟ مگه می تونستم بگم این زنجیر زنجیر بدبختی ست برید پیداش کنید و بازش کنید؟ چه انتظاری از من دارید؟
- به بغضش ادامه می دهد و سرش را می اندازد پایین و می رود