۱۳۹۲ تیر ۲۰, پنجشنبه

شب ها به فکر شورش می افتادم

شب ها به فکر شورش می افتادم
به فکر شورش مسلحانه
صبح ها به صلح فکر می کردم
و ظهرها در آشوب کودتا بودم
عصرها وحشتناک ترین زمانم بود
باد می آمد؛ همه چیز را با خود می برد؛ شکستی سنگین روی دوشم جایش مانده بود
عصرها حتی از شب ها هم تلخ تر بود
صدای نعره ها و فریاد هایشان گوشم را اذیت می کرد
زمان به پایان رسیده بود

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر