۱۳۹۳ بهمن ۲۴, جمعه

سالها می گذرد, کاش بقیه می فهمیدن, ارزششو داشت

از وقتی که از آن دکان حاج عبدالله بیرون آمدم سالها می گذرد,
آن روزها که در دکان حاج عبدالله بودم روزهای رخوت انگیزی بود, آدمهای رخوت انگیزتر
هرچند خود حاج عبدالله را دوست داشتم, مرد شریفی بود, مثل بقیه بازاری ها نبود که اهل خیلی چیزها باشد, با تمام گله هایی که از او داشتم، از زندگی ام که پیش او می گذشت اما ساده بود و اخلاق داشت.
بگذریم, برسیم به خانه ی زریاب که جدیدا آنجا زندگی می کردم,
 آنجا بود که با فرانک آشنا شدم, جالب بود تقریبا همسن بودیم, اهل یک ولایت...
آشنایی با فرانک جدایی مرا وارد مرحله ی جدیدی از زندگی کرد, میان ما ازدواج مرسوم نیست, ما بیشتر آشنا می شویم, گفتگو می کنیم و خاطره تعریف می کنیم...
از اینها هم بگذریم, چندین و چند سال گذشت تا آن جنبش سیاسی رخ دهد, زریاب فعال شده بود, به دلیل اینکه کسی به این پزشک عمومی درمانگاه مشکوک نبود, جلسات سیاسی، خانه زریاب تشکیل می شد, چه آدم های معروفی می آمدند و می رفتند, وقتی حرف های سیاسی می زدند وقتی از جامعه می گفتند چقدر وجودم کیف می کرد, خودم را مقایسه می کردم با آن سالهایی که در بازار بودم آن مکالمه های احمقانه بین بازاری ها که خالی از { مردم } بود. پول بود و پول
زریاب بین همکارانش به آدمی پخمه معروف بود، یادم می آید جشن تولد دکتر سرکسیان چقدر با زریاب شوخی می کردند؛ زریاب همیشه لبخندهای ملیح داشت, شاید به همین خاطر بود که می گفتند پخمه ست, من پچ پچ های آنها را می شنیدم, حتی ابایی نداشتند از اینکه سر به سرش بگذارند, نمی دانم در محل کار با او چگونه رفتار می کردند, زریاب درونگرا بود, می دانی فکر می کنم عمدا خودش را به پخمگی می زد تا کسی از درونش آگاه نشود یعنی برایش مهم نبود به چه صفتی بشناسندش, برای همین هیچ کس فکرش را هم نمی کرد وجودش را داشته باشد که جلسات سیاسی در خانه اش برگزار کند,
بگذریم, تو تمام این ماه هایی که جنب و جوش بین نیروهای فعال سیاسی رخ داده بود و من از متن جلسات و گفتگوها با خبر می شدم کیفور بودم, از اینکه در جریان وقایع هستم, تحلیل ها را می شنوم, روزها که فرصت می شد فرانک را ببینم ماجراها را برایش تعریف می کردم, فرانک علاقه ای به ماجراهای سیاسی نداشت, ولی باز من برایش می گفتم.
همه چیز به خوبی پیش می رفت, به خوبی که یعنی به سختی!
بهرحال جنبش ها همیشه فعالین را به تکاپو می اندازد, تکاپویی از تغییر, امید به تغییر, نوعی شادی درونش بود, اما خب غم ها هم بود, آن جلسه که مهندس شکرپور نیامد، فهمیدیم بازدداشت شده، خانم یعقوب گریه می کرد, دانه دانه اشک هایش را من دیدم که چگونه فرود می آمد, تلخ بود تلخ
فشارها وقتی بیشتر شد به زریاب گفتند ریسکش بالاست, فکر می کنیم خانه تو لو برود, بالاخره حتی اگر یکنفر ما زیر نظر باشد ممکن است اینجا لو برود, بهتر است اینجا گمنام بماند, و یا جلسه ای در کار نباشد یا جلسات را چرخشی کنیم, آنجا که این پیشنهاد را شنیدم متاثر شدم, دوست داشتم بند بندم پاره شود و این یاس همگانی نشود, دوست نداشتم جلسات را از دست بدهم,
زریاب ناچار بود موافقت کند, کمی هم ترسیده بود, نکند شغلش را از دست بدهد؟! موافقت کرد, و من غمگین شدم, ماه ها بود که شور و نشاط درون تمام وجودم رخنه کرده بود از دیدن آن همه بزرگوار و بودن در جلسات شان, اما خب چه فایده,
روز بعد برای فرانک تعریف کردم, واکنشی نشان نداد, از صدایم فهمید بغض دارم, برایش عجیب بود این همه واکنش احساسی به چنین قضیه ای, می گفت به من و تو چه؟ اینها خودشان می دانند و خودشان
من معتقد بودم اما چرا, حتی خارج از علاقه ام, مسائل سیاسی به همه چیز ربط دارد, لیاقت حاکم, کارایی یک نظام سیاسی و اکت  فعالین اپوزیسیون در همه چیز تاثیرگذار است حتی من و تو
فرانک اما مبهوت نگاهم می کرد, سالها بعد وقتی از هم جدا شدیم, جدای مان کردند دیگر بی تفاوت بودم, حتی به دوری و جدایی از فرانک هم بی تفاوت شدم, همه چیز از آن رخوتی آغاز شد که یاس در جایی جوانه زد که امید قبلا خانه کرده بود,
پیر شده بودم, زریاب مرا از خانه اش بیرون کرد, غم داشتم, نمی دانستم اینقدر بی وفاست, نمی دانم شاید جدایی از فرانک شاید پذیرفتن این واقعیت که پیر شده ام و زشت, نخ نما شده ام و زریاب حوصله مرا ندارد مرا اندوه گین کرد
اما من به جرات می توانم بگویم دوره ای افتخار امیز در خانه زریاب سپری کردم، و حالا که از آن سالها می گذرد و دیگر، گوشه ای دارم خاک می خورم به تمام آن بزرگان فکر می کنم به نگاه هایی که گاه رویم بود, به میزبانی آن همه آدم که رویم نشسته بودند به دوره ای تاریخی ِحساس که در من ثبت شده ...
سالها می گذردبه خاطرات ولادت،  از ولایت, از زنی که مرا بافته بود, از آن نخ هایی که تار و پودم را شکل داده بودند فکر می کردم, و حالا آن نخ ها بی قواره زده بودند بیرون و از پوسیدگی حرف می زدند, از پیری زودرس, به فرانک فکر می کردم, کجاست؟ هنوز اتاق کناری هال تو اتاق خواب زریاب هست یا زریاب اونم بیرون کرد؟ من فقط یک سال از فرانک بزرگتر بودم اما فرانک جوانتر از من مانده بود, با این همه بازم می گویم ارزشش را داشت تا در متن یک جنبش اجتماعی سیاسی باشم, ارزشش را داشت, کاش بقیه می فهمیدن...
می دانم اخرش می گویید چقدر شلوغش کردم این قصه را, اما خب این را منی می فهمم که سالهای رخوت انگیزی را با آدمهایی هپل در بازار سپری کردم و بعد وقتی خانه زریاب رفتم فهمیدم دنیا شکل دیگری ست,


هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر