۱۳۹۳ بهمن ۱۲, یکشنبه

پایان بردگی

صدایش را همیشه می شنیدم
صدایی زیبا و دلفریب داشت
چهره اش را اما ندیده بودم,
دیوارها فاصله ما بودند
تا زمانی که آن اتفاق افتاد
همیشه مجذوب صدایش بودم وقتی از آنجا رد می شدم
همیشه حسرتش را می خوردم,
بعدها فهمیدم همیشه او هم حسرت زندگی من را می خورد
مسخره نیست؟
تو این دنیا کسی حسرت زندگی کسی را بخورد که نمی داند زندگی خودش آرزوی اوست
گذشت تا وقتی که بعدها ازش پرسیدم: زندگی من؟ زندگی من کجایش حسرت داشت؟
می گفت تو همیشه آزاد بودی, مسئولیتی بر عهده تو بود و تو مسئولیت پذیر بودی و هستی, تو رویای من بودی
باورم نمیشد در خود چیزی داشتم که رویای کسی دیگر باشد,
باورم نمیشد
پرسید تو حسرت چه چیز مرا می خوردی؟
گفتم همیشه زندگی تو برایم ارزشمند بود, همه چیز برایت آماده و راحت بود, مجبور نبودی مثل من رنج بکشی, مسئولیت ده ها موجود دیگر روی دوشت باشد, این شغلت باشد و هر روز باید با آنها بیرون روی و مراقب شان باشی, تو در یک چارچوب بودی, راحت آرام امن و همه چیز برایت مهیا بود, در واقع تو مسیرها را انتخاب می کردی مثل من مجبور نبودی همیشه چند مسیر مشخص شده را بروی و مراقب دیگران باشی, من از این شغل متنفر بودم
مخالف بود میگفت اتفاقا آزادی تو برایم آرزو بود, اینکه از درون آن چارچوب خارج شوم,
الان که فکر می کنم می بینم چقدر متفاوت می اندیشیم, نمی دانم حالا که او از باغ فرار کرده و من از گله چوپان, آیا می توانیم هم را خوشبخت کنیم؟ درست هرکدام از ما رویای طرف مقابل را داشته, درست هم او مرا و هم من او را دوست دارم اما این هم خود مساله ای ست, که اندیشه هایمان متفاوت است, او اهل مسئولیت پذیری بیشتر است و من اهل آزادی بیشتر
حالا هردو آزادیم, از ده, ار مردمانش, از آن گوسفند های خنگ،  از آن باغ مسخره که امیلی نگهبانی شان میداد, از همه چیز
شب ها وقتی برایم عوعو می کشد صدایش از هر چیزی برایم دلنشین تر است.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر