۱۳۹۱ فروردین ۲۱, دوشنبه

برید گم شید

بعضی ها با گیتار می اومدن؛ آواز می خوندن.
خاله ها به پنجره تکیه می دادن، روی کاغذ ترانه های دلخواه شون می نوشتن و می انداختن پایین.
خاله ها نوشته بودن: سخت می تونم فراموشت کنم.
این اسم یه ترانه بود و زیرش م به تاکید خط کشیده بودن
خاله ها ترانه درخواستی دیگه یی م داشتن که اسم شون نامفهوم بود.
مثلا چوبچیک که ترانه یی بود درباره یه زندانی روسی که کله شُ تراشیده بودن.
این کارا خرج داشت. من مدرسه بودم که خاله ها قلک مو که به شکل ساعت شماطه دار بود شکستن، موجودی شو ریختن به پای آوازه خونای دوره گرد قلابی.
بعد یه روز آوازه خونا اومدن بالا که یه لیوان آب  بخورن. آب خوردن و گفتن: چه آب خوشمزه یی. ما دانشجو هستیم.
کتابای کارل مارکس ُ خوندید؟
بابا بزرگ گفت : برید گم شید.
خاله ها شرح این ماجرا رو توی دفترچه خاطرات شون نوشتن، یه خرده هم گریه کردن.

// داستان وظیفه خانواده ی من در انقلاب جهانی
نوشته بورا چوزویچ

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر