۱۳۸۹ شهریور ۱۲, جمعه

اسیر روزگار گرم و سردیم

حسینیه ارشاد و شب های قدر نوستالژی های دوست داشتنی هستند که سالیانی است با آنها زندگی می کنم و شاید اولین جرقه اش بر می گردد به معلم خوب تاریخم در دوره راهنمایی که گفت برو کتاب بخوان برو و تاریخ بخوان و از آنروز در کتابخانه حسینیه که کتابخانه بزرگی هم هست عضو شدم ( و البته الان دیگرمشغله اجازه  نمیدهد ادامه دهم) و بعد از آن در جلسات تاریخ و تفسیر و ... بودم و در تمام این چند سال با همه چیزش آشنا شدم. گاهی اوقات اتفاقاتی می افتاد مثلا می آمدیم سر کلاس تاریخ معاصر جناب صابر بعد می دیدیم که جایگاه نشستن خانمها و آقایان جدا شده و ما پشت جناب میناچی حرف می زدیم و ازش بد می گفتیم که ای بابا باز ایشون کوتاه آمد مقابل... یا در موارد متعدد دیگر مانند سخنران دعوت کردن و قصه های دیگر که نمونه هایش زیاد است
امسال هم مانند سالیان قبل شب های قدر را به حسینیه رفتم، گویی همچنان پاتوقی است برای همه دانشجویان و نیروهای سیاسی که در این شبها دور هم جمع شوند و یادی از هم بکنند و چه فال نیکی ، هرچند می دانند که ممکن است تحت نظر باشند اما به دیدن ها و گفتن ها و شنیدن ها می ارزد.
فارغ از اینکه با دوستانی جدید آشنا شدم و چه پر برکت و میمون بود گوش دادن به تجربه های یکساله آنان که هرکدام با چه چنگ و دندانی به زندگیشان چسبیده و چه جور زندگی می کنند، یکی میگفت خارج شدن از ایران اشتباه است و یکی میگفت اشکالی ندارد یکی میگفت اوضاع عالی است امید و بیداری خوبی در حال اتفاق است و دیگری می نالید.
در میان تمام اینها دکتر ملکی گوشه یی نشسته بود آنهایی که می شناختند میرفتند جلو و دست میدادند و خیلی ها هم او را نمی شناختند در میان تمام آدم های عجیب و غریب و دوستان نامداری که آمده بودند و جوان هایی با تیپ های فشن( فضا در یکساعتی آنقدر فشن شده بود که دختر چادری آمد تو بعد موبایلش را برداشت و به پشت خطی گفت: اینجا که بیشتر شبیه پارتی است تا..:)) که شاید فقط به اندازه آن سه شب خوشحال بودند که دیر به خانه می روند و تا نصف شب می توانند با دوستشان بیرون باشند سه نفر توجهم را جلب کردند، نگاه می کردم چقدر آشنایند خدایا من اینها را کجا دیدم؟
گذشت تا فهمیدم آنها سه پسر زید آبادی هستند دست دادم و سلام کردم و حال خودش و مادرش را جویا شدم در گفتگو با او بغض سنگینی گلویم را فشار می داد و عجیبتر آنکه پسر کوچیکتر چسبیده به برادر بزرگتر گریه می کرد و نمیدانستم چرا؟ به او گفتم امشب همش به یاد پدرت بودم که 4 سال پیش درست شب احیا  آمد سخنرانی کرد و یکی از شما بچه ها همراهش بودید..
گفتگو زیاد به درازا نیانجامید اما بغض به درازا انجامید و ساعتی پس از آن رها شد آنهم به یاد همان دوستان، تمام اینها را گفتم تا بگویم در میان آن همه افراد شهیر و نامدار از چپ و تحکیم وحدتی و طرفدار شیخ و طرفدار سید و ... همه دور و برشان پر از دوستانشان بود و آنجا این سه نفر در غربت بودند.
و تمام اینها را گفتم که ما که یک عمر به میناچی گیر می دادیم که همیشه محافظه کار است و همیشه کوتاه می آید و با وجود اینکه در این دوسال شب های احیا خالی تر از افراد بنام است اما همین برگزاری مراسم را باید به فال نیک گرفت همین دور هم جمع شدن ها همین دیدار دوستان برکتی است که قبل تر از اینها برکت نبود بلکه بدیهی بود. روزگار است دیگر، بدیهیات را دچار برکت و شکر و استثناییات می کند

۵ نظر:

  1. سلام
    چه كار نيكويي كرديد
    البته آن بغض تا اينجا هم آمده بغض بچه هاي زيد آبادي را مي گويم .پدرشان مرد شرافتمنديست .

    پاسخحذف
  2. خیلی دوست داشتم برم احیا ولی تو مشهد نمیشه...یه جای درست حسابی نیست که بری.منبریای عتیقه(فکر کن شب احیا بری به حرفای کافی گوش بدی)هرجاهم که بری آخرش طرف یه دعاهایی میکنه که از رفتنت پشیمون میشی...

    پاسخحذف
  3. همیشه به زیدآبادی فکر می کنم. او برایم یک الگوست.

    پاسخحذف
  4. سلام
    زید آبادی را بارها در دوران دانشجویی دیده ام. زمانی که به اردوها و نشست های سالانه تحکیم وحدت دعوت میشدیم و زیدآبادی در زندان نبود همیشه یک وقت سخنرانی برای او رزرو کرده بودند. آدم عجیبی است. شجاع و پرصلابت و بسیار شوخ طبع!و حالا فهمیدم که پرصبر و تحمل هم هست:)امیدوارم خدا به بچه هایش هم صبری بدهد که این بغض را تحمل کنند.
    خوش به سعادت شما که از این شبها استفاده کردید.

    پاسخحذف